کهنه فروش تو کوچمون داد میزد کهنه می خریم، وسایل شکسته و پااره پوره میخریم بی اختیار فریاد زدم قلب شکستم می خری؟ گفت که اگه ارزشی داشت، کسی اونو نمی شکست...
هنوز برایت نامه می نویسم درست شبیه دخترکی نا بینا که هر روز برای ماهی قرمز مرده اش غذا میریزد...
می روم تا در آغوش خاک قرار بگیرم
و تمام خاطراتمان را به خاک می سپارم
چون دیگر بعد ار تو آغوشی بهتر از خاک نمی شناسم..
کلاغ جان ابن دفعه برای تو
بگویم که قصه ی من به سر رسید
سوار شو!
تو را هم به خانه ات می رسانم...
انصاف نیست دنیا آن قدر کوچک باشد که
آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی و
آن قدر بزرگ باشد که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد
حتی یک بار ببینی...
یادت می آید آن روز در زیر باران برای دیدن تو اشک می ریختم؟
آه تو آن روز در میان دریای قلبم نبودی حیف
هوای فاصله سرد است من از کلاف دلم برایت خیال گرم می بافم
گوش میدهی؟ راستی اگر خواستی دیگر نباشی آفرین! چه با اراده!! ناراحت نشو اما لعنت بر دبستانی که تو فقط از
درس هایش تصمیم کبری را آموختی
...